Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایسنا»
2024-05-07@11:45:34 GMT

ترجمه عربی «ساجی» در لبنان منتشر شد

تاریخ انتشار: ۹ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۴۷۵۳۱۷

ترجمه عربی «ساجی» در لبنان منتشر شد

کتاب «ساجی» نوشته بهناز ضرابی زاده که به خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری از جنگ تحمیلی و مقاومت خرمشهر اختصاص دارد، با ترجمه سمیه یوسف به زبان عربی ترجمه و از سوی انتشارات دار المعارف الاسلامیه الثقافیه در کشور لبنان منتشر شد.

به گزارش پایگاه خبری سوره مهر، نسرین باقرزاده راوی کتاب «ساجی» که همراه با همسرش بهمن باقری در خرمشهر زندگی خوبی داشته هرگز فکرش را هم نمی‌کرد که جنگ وارد خانه‌اش شود، به ناگاه با شروع جنگ معادله‌هایش به هم می‌ریزد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

باقرزاده روزهای ابتدایی جنگ را در خرمشهر سپری می‌کند، اما بعد مجبور به ترک خرمشهر می‌شود و همراه دیگر زنان خانواده به شیراز می‌رود، ولی مردها در خرمشهر می‌مانند و از این شهر حفاظت می‌کنند.

در بخشی از این کتاب آمده است: «گفتم: «آقای خسروانی، امانتم کو؟ همیشه می‌گفتم مواظب بهمن ما باشید. چرا بهمنو گذاشتین و اومدین؟»

آقای خسروانی جواب نمی‌داد. فقط گریه می‌کرد. دیوانه شده بودم. تلفنی داشتم عزاداری می‌کردم. گفتم: «حاج آقا چرا مواظبش نبودین؟ حالا من جواب سجادو چی بدم؟ سحر دق می‌کنه. علیو چی کار کنم؟ سجاد شب تا صبح خواب نداره. کشت همه ما رو از بس گفت بابا بهمنو می‌خوام.» آقای خسروانی به هق هق افتاده بود. چند دقیقه هر دو ساکت شدیم. با صدای گریه آقای خسروانی من هم گریه می‌کردم. سوز گریه‌هایش دلم را می‌سوزاند.

تلفن را که قطع کردم شماره رحمت را گرفتم. انگار خوابیده بود جلوی تلفن چون، با اولین زنگ، گوشی را برداشت. صدایش گرفته بود؛ حتما از بس گریه کرده بود. گفت: «بله؟ بفرمایین.» مضطرب بود. گفتم: «آقا رحمت دستت درد نکنه! چرا بهمنو ول کردی و اومدی؟»

تا صدای مرا شنید زد زیر گریه و گوشی را گرفت آن طرف، صدایش از دور می‌آمد که می‌گفت: «یا حضرت عباس! یا ابوالفضل! آقا بدبخت شدیم. بیا نسرینه.» عمو گوشی را گرفت. ولی نتوانست حرف بزند. با صدای بلند گریه می‌کردم. گوشی را گذاشتم روی تلفن و نشستم وسط اتاق. صورتم را چنگ می‌زدم و موهایم را می‌کندم. اما نمی‌توانستم گریه کنم.

حلیمه که متوجه شده بود آمد بالا. تا وارد اتاق شد ساعت را که هنوز جلوی دستم بود پرت کردم طرف دیوار شیشه ساعت شکست. نمی‌دانستم چه کار دارم می‌کنم. دهانم قفل شده بود. نه می‌توانستم حرف بزنم نه گریه کنم. مادرم جلو آمد و گفت: «نسرین جان، گریه کن! جیغ بزن!» دوباره ساعت را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم. مادرم گفت: «باشه ... هر چی تو بگی. هر چی تو بگی هرکاری دلت می‌خواد انجام بده. مو کاری ندارم باهات.»

حلیمه همان طور ایستاده بود و اشک می ریخت. افسانه و بقیه حرف نمی زدند. فقط نگاهم می کردند. باورم نمی شد زندگی ام با بهمن تمام شده باشد. در همان لحظه فکر کردم و تصمیم گرفتم تا زمانی که پیکرش را نبینم باور نکنم. بهمن همیشه نگران ما بود. بچه ها را دوست داشت. او ما را تنها نمی گذاشت؛ همان طور که در آن سال‌ها من او را تنها نگذاشته بودم. خودش همیشه می گفت: «هر جا رفتین، دسته جمعی برین، چهار نفری، که اگه اتفاقی افتاد با هم باشین.» حالا او بی ما رفته بود؛ یک نفری ! نه، محال بود. نباید باور می‌کردم.

بی‌سروصدا گوشه‌ای کز کردم. خانه شلوغ و پر رفت وآمد شد. مادر یک دستش به دهان بچه‌ها بود و داروهایشان را می‌داد و لباس‌هایشان را عوض می‌کرد و یک دستش توی قابلمه. کم کم خواهرها و برادرها از شیراز و قم و تهران رسیدند. خاله صدیقه خودشو کشت تا شاید مرا به حرف بیاورد یا چکه‌ای آب توی گلویم بریزد. مادر زار می‌زد و می‌گفت: «ووی ... مردم دست ایی نسرین! داره دستی دستی خودش رو می‌کشه. سه چهار روزه نه یه چیکه آب خورده نه یه قاشق غذا. مو که از دستش هلاکم، می‌ترسم دوباره اَ حال بره ایی بچه و زهره ماری بیاد سراغش. بیفته رو دسم. یکی خو ایی دختر بیچاره رو ببره دکترا»

حال سجاد از همه ما بدتر بود. از یک طرف بهانه بهمن را می‌گرفت و صبح تا شب گریه می‌کرد و از طرف دیگر تا توی چشم‌ها و حلقش دانه پاشیده بود. مادرم گاهی او را بغل می‌کرد و می‌برد پایین و می‌داد به رحمت. اما همین که سجاد را می‌دیدند گریه و ناله عمو رحمت بلند می‌شد. عمو سجاد را بغل می‌کرد و زار می‌زد. صدای ناله‌هایش تا بالا می‌آمد. رحمت می‌گفت: «این بچه چرا ایی قدر شبیه بهمن شده!»

مادرشوهرم از راه رسید. به او گفته بودند عمو سکته کرده است. همین که توی کوچه رسیده بود، عمو را با لباس مشکی جلوی در دیده بود و همان وقت همه چیز را فهمیده بود. خودش را انداخت وسط کوچه و هوار زد: «بهمن ... مادر ... قربون چشمای قشنگت برم، عزیزم، جونم، پسر رشیدم، بهمن مادر کجایی؟ بیا برات مهمون اومده پسر سخاوتمندم.»

همسایه‌ها ریختند بیرون. عاشورایی شد. همه اهل خانه با چشم گریان دویدند توی کوچه، مادرشوهرم شیون می‌کرد و شروه می‌خواند و بقیه زار می‌زدند. صدای عمو را می‌شنیدم که مویه کنان می‌گفت: «یا حضرت محمد، موکه بچه‌هامو به توسپرده بودم! حاج منیژه خانوم، دیدی بی‌پسر شدیم؟ دیدی بدبخت شدیم؟»

پشت پنجره ایستاده بودم و مات و مبهوت بیرون را نگاه می‌کردم. با خودم می‌گفتم: «باور نکن نسرین. تو داری خواب می بینی. الان از خواب بیدار میشی و بهمن می‌آد و می‌بینی همه چی دروغ بوده.»

وقتی مادر شوهرم را آوردند بالا، تقریبا بیهوش بود. اما من همچنان فکر می‌کردم الان از خواب بیدار می‌شوم. ساکت و صامت گوشه‌ای نشسته بودم... .

انتهای پیام

منبع: ایسنا

کلیدواژه: دفاع مقدس

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.isna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایسنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۴۷۵۳۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

تدریس مشق عشق در یک مدرسه عشایری+ فیلم و عکس

ابراهیم عزیزی یکی از معلمان جوان کهگیلویه و بویراحمدی بوده که با حضور و تدریس در یکی از دورافتاده‌ترین نقاط این استان ثابت کرده‌است، می‌توان با اراده و عشق آغازگر تحول و شکوفایی شد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از کهگیلویه و بویراحمد، انسان ذاتاً موجودی کنجکاو و به‌دنبال یافتن و تجربه کردن است، بشر برای ارضای این حس در وجود خود نیاز به دانستن و آموختن دارد، این اشرف مخلوقات در محیط پر از مهر خانواده اولین واژه‌های زندگی را از بر می‌کند، با الفبای عشق و مهر از زبان متعهدترین و دلسوزترین موجود خلقت یعنی مادر زبان باز می‌کند و این واژه‌های گاه بدون معنای کودکانه که چون ترانه‌ای مادر و پدر را به وَجد می‌آورد، سرآغازی برای جُستن و پیدا کردن است، سرآغازی برای دانستن و تجربه کردن، سرآغازی برای پیدا کردن جوابی قانع‌کننده برای سوالات هجوم آورنده به ذهن جست‌وجوگر و فعال است.

بی‌شک علاوه بر محیط پر مهر خانه، برای رشد و بالندگی بشر، جامعه و محیط اطراف نیز تأثیر به‌سزایی دارد و مدرسه یکی از محیط‌هایی است که فرد بعد از خانواده در آن می‌تواند راه‌ورسم چگونه زندگی کردن و چگونه بهتر زیستن را بیاموزد.

معلم بعد از پدر و مادر و مدرسه بعد از خانه بیشترین نقش را در شکل‌گیری شخصیت هر انسانی دارد که در مسیر علم‌آموزی پا می‌گذارد.

یکی از مهم‌ترین آرزوهای هر پدر و مادری پیشرفت و ترقی فرزند خود و تشکیل یک زندگی آرام و خوب است، زندگی آرام در سایه آنچه آموخته و این آموختن را باید در آنچه معلم آموزش داده است، جست‌وجو کرد.

روح بهمن‌بیگی زنده است

فروردین که به پایان می‌رسد و نسیم اردیبهشت با سرسبزی و طراوت طبیعت در دیار ایران زمین دلبری می‌کند، لحظه‌شماری برای رسیدن به یک روز خاص آغاز می‌شود، دهه اول اردیبهشت به پایان که می‌رسد، قشر کوشا و زحمتکش معلم که جامعه تحول و پویایی خود را مدیون مشق عشق آنها است، در کانون توجه قرار می‌گیرند، اما قصه معلم و دانش‌آموز و آموختن در همه جا یکسان نیست، گاه معلم در یک مدرسه مدرن و پیشرفته با هزینه‌های پرداختی و انتفاعی از طرف خانواده‌ها به دانش‌آموزان علم می‌آموزد و گاه یک معلم در دورترین نقطه و در منطقه‌ای که انگار نافش را با محرومیت بریده‌اند، عشق‌ورزی می‌کند و برای تحقق رویاهای شاگردانش دست از تلاش برنمی‌دارد.

معلمی در مناطق روستایی و عشایری در کنار تمام سختی‌ها و کمبودها، تجربه یک زندگی نو با کلی خاطرات تلخ و شیرین است، در دیار کهگیلویه و بویراحمد و مناطق عشایری جنوب و بیشتر در بین قوم لر و ترک قشقایی هرگاه سخن از مدرسه می‌شود، ناخودآگاه ذهن به سمت عاشق مکتبی می‌رود که نامش همچنان بر تارک آموزش‌وپرورش عشایر کشور می‌درخشد، مرحوم «محمد بهمن‌بیگی» را عشایر جنوب پایه‌گذار آموزش عشایری می‌دانند و طریقه قلم به دست گرفتن و مشق کردن را مدیون زحمات این مرد بزرگ هستند.

گرچه امروز محمد بهمن‌بیگی در بین ما نیست اما جای بسی خوشحالی است که تفکر و همت بهمن‌بیگی در جامعه وجود دارد، ابراهیم عزیزی معلم جوانی است که اثبات کرده‌است با خلاقیت، ذوق، تعهد و عشق می‌توان در این روزها احساس کرد روح بهمن‌بیگی‌ها در دیار کهگیلویه و بویراحمد زنده است.

ابراهیم عزیزی معلم جوان و ۳۴ ساله مدرسه روستای «موشمی» بخش زیلایی در شهرستان مارگون است، وی اهل شهرستان لنده کهگیلویه و بویراحمد و فارغ‌التحصیل دانشگاه شیراز است، پنج سالی است که به عنوان معلم مشغول به تدریس است با آنکه صدها کیلومتر از محل زندگی خود دور است اما به گفته خودش در بین مردمان باصفای زیلایی احساس غربت نمی‌کند.

معلم جوان روستای موشمی زیلایی که از جمله مدارس عشایری کهگیلویه و بویراحمد به شمار می‌رود تمام تلاش خود را به‌کار بسته است تا دانش‌آموزانش در دورترین نقطه کشور از علم روز عقب نباشند و برای این کار مشارکت با محوریت دانش‌آموزان را مهم‌ترین عامل موفقیت می‌داند.

فعالیت‌های فوق برنامه ابراهیم عزیزی در مدرسه نظیر آموزش کامپیوتر با قرض گرفتن لپ‌تاپ و دعوت دانشجو معلمان، جمع کردن کاغذ باطله‌ها و تهیه لوازم تحریر برای دانش‌آموزان از قِبَل فروش آن و آموختن درس مشارکت، همدلی و همکاری و احترام و آداب زندگی، نشان می‌دهد اراده برای پیشرفت و تحول حرف اول را می‌زند و می‌توان در دل محرومیت‌ها، تهدید را تبدیل به فرصت کرد.

کد خبر 749959

دیگر خبرها

  • کتاب میریام؛ خاطرات سیده رباب صدر منتشر شد
  • مصحف شریف « قرآن مبارک » چه ویژگی‌هایی دارد؟
  • کتاب «اخلاق النبی(ص) و اهل بیته(ع)» به زبان ترکی استانبولی ترجمه و منتشر شد
  • ترجمه «لویناس، مکتب فرانکفورت و روانکاوی» چاپ شد
  • (عکس) بخندیم یا گریه کنیم؟؛ میوه فروشی که روی گوجه سبز برچسب هندوانه زد
  • می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
  • چگونه آنفلوآنزای اسپانیایی ۱۹۱۸ جهان را دگرگون کرد
  • ترجمه عکس و متن «فصل‌های درون» منتشر شد
  • تدریس مشق عشق در یک مدرسه عشایری+ فیلم و عکس
  • مارکو رویس گل زد و تا مرز گریه رفت